نیلیانیلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
هامونهامون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

روزهای خوبی که خواهم داشت...

نیلیای وروجک ما...

سلام مامانی... میخوام یه خورده از تو و عاداتت بنویسم... - وقتی گرسنته و شیر میخوای همین که اومدی بغل مامانی خودتو کج میکنه و آروم آروم با دستای کوچولوت خودتو میرسونی به سینم و از وی لباس اونو میگیری و شروع به خوردن میکنی... تا مامانی بفهمه که شیر میخوای..یا اینکه کل مشت دستتو فرو میکنی تو دهنت و ملچ ملوچ میدی.... اگه بهت توجه نکنیم در نهایت جیغی میزنی که بیا و ببین... چون تو کلا دختر آرومی هستی ما میفهمیم که یه مشکلی هست وگرنه اگه شکمت سیر باشه حتی بیدار هم باشی با چشاش خوشگلت زل میزنی تو چشای ما ... - الان دو روزه که گاهی وقتی میخندی خنده هات صداداره...هنوز نتونستم از این خنده هات فیلم بگیرم ولی دل مامانی رو با این خنده هات بردی...هنو...
24 مهر 1391

نیلیای ناز مامان...

سلام مامانی... باید مختصر بنویسم!... کارت معلوم نیست!... - دو شبه تا 3 صبح ما رو بیدار نگه میداری...پرخوری میکنی اون وقت دلت درد میگیره تا آروم بشی میشه 3 ! ما هم هر کدوممون یه گوشه می افتیم..فکر کن 7 نفر در اختیارتن ولی باز کم میآد! -17 مهر هم نافت به زور و اجبار ما افتاد!... -امروز یعنی 19 مهر هم صبح شناسنامه نیلیا خانوم رو گرفتیم... - مامانی داره واسه خواب کلافه میشه...گاهی فکر میکنم میرسم که بهت برسم ؟.... هه...مادر شدن خودش سخته مادر موندن سختتر!... اینم یه عکس جدید از نیلیای خونه ما : ...
19 مهر 1391

داستان زایمان من

سلام... فقط میخوام یه توضیح مختصری بدم از زایمان خودم.. چون به طور کامل تو دفترت نوشتم... یک شنبه معاینه شدم که تاریخ زایمان رو بهم 12 مهر چهارشنبه دادن... شب چهارشنبه بعد خوردن یک لیوان شیر عسل و یک بشقاب سوپ بابا پز دیگه چیزی نخوردم... ساعت 7.5 از خونه به سمت بیمارستان شفا حرکت کردیم. بعد از پذیرش بهم گان دادن که پوشیدم... بعدش سوند رو بهم وصل کردن که اصلا درد نداشت و با ویلچر منو بردن اطاق عمل... محیطش شلوغ بود ولی آدم میترسید!!... فشارمو که گرفته بود شده بود 15 رو 8 !... میگفتن استرس اطاق عمله..طبیعیه! مسئول رویان هم اونجا آماده بود تا بعد دنیا اومدن نیلیای نازمون خون بند نافش رو بگیره... بعد مسئول بیهوشی اومد و یک آمپول تو آنژ...
14 مهر 1391

نیلیای من

سلاااااااام....... بالاخره دیروز روی ماهتو دیدم... این عکست:   دختر نازم تو با وزن 3600 ، قد 51 سانت و دور سر 35.5 سانتی متر روز 12 مهر ساعت حدودا 9:45 دقیقه صبح به دنیا اومدی... در مورد زایمانم بعدا مینویسم..فعلا خیلی درد تو بخیه هام دارم... قربونت مامانی.... ...
13 مهر 1391

آخرین حرفها با نیلیا...

سلام گل مامان... میخوام تیکه تیکه برات از حس و حال روز آخر بنویسم... بعدم این مطلبو پرینت میگیرم و میزارم تو دفترچه ای که اون تو هم برات مینویسم...    3.35 سه شنبه 11 مهر عزیز دلم ... خیلی استرس گرفتم... میترسم از فردا..از سلامتی تو... از همه اتفاق های بعد از زایمانم... از همه چیز... میدونم که قراره همه چیز خوب پیش بره... و فردا تو تو بغل من خواهی بود در حالی که دارم به چشمای خوشگلت نگاه میکنم و لذت میبرم.... 9 ماه تقریبا تو دل من رشد کردی و قد کشیدی.. تو همه ی حال و احوالت با من بودی.... هر جا که رفتم و هر کاری که کردم تو اون تو بودی... یار 9 ماهه من.... دلم برای اولین تکونت تنگ میشه وقتی از حس تو سرشاز شدم... دلم برای تکو...
12 مهر 1391

تاریخ تولد نیلیا جونم...

سلام گل دختر مامان... امروز آخرین ویزیت دکترمون بود... معاینه کرد ( یه خورده درد داشت ولی تحمل مامانی زیاده! )... گفت دهانه رحم 2-3 سانتی بازه و میتونه حتی امروز هم زایمان کنه... ولی تاریخ زایمان رو انداخت همون تاریخی که دوست داشتم... 12 مهر 91 چهارشنبه... قرار شد 8 صبح باشم بیمارستان شفا... گفت البته تا اون روز ممکنه دردت بگیره... اگه گرفت برو بیمارستان.... امیدوارم همه چیز طبق برناممون پیش بره... در مورد بیحسی و بیهوشی هم ازش پرسیدم..گفت بیهوشی واسه خودت بهتره بی حسی برای بچت بهتره.... هر کدوم دوست داشتی..گفت اگه غذا بخوری بی حست میکنیم اگه غذا نخوری و ناشتا باشی بی هوش... حالا یه 2 روزی وقت دارم فکرهامو بکنم... میدونم سلامتی...
9 مهر 1391

باز هم بی خبری!

سلام نیلیای مامان... امروز بودیم دکتر... باز هم این دکتر من تاریخ خاصی برای اومدن فرشتمون نداد!... از مامان پرسید که درد داره..مامانی گفت نه...گفت پس معاینه رو میزارم برای هفته بعد و اون موقع بهت تاریخ میدم... بهش گفتیم یعنی نمیشه بهمون زودتر نوبت زایمان اینا بدین...گفت وقتی مامانی اینقدر سرو مر و گنده نشسته واسه چی ؟!... این مشکلی نداره فعلا صبر کنین... خوابوندمون تو آب نمک!...هه.... مامان دارم کم کم نگران میشم که یه وقت خدای نکرده طوریت نشه... فقط یه چیزی مامان این هفته دکتر سه شنبه و چهارشنبه نیست یه وقت به سرت نزنه بیای.... البته دکتر میگفت نه بابا...این طوریش نمیشه! هه.... بزار همون موقعی که دکتر تعیین میکنه بعد معاینه (...
3 مهر 1391
1